آن شرلی در ویندی پاپلرز * Anne of Windy Poplars

 

اینجا هر وقت دلم بخواهد، میتوانم تنها باشم. هر چند وقت یک بار، تنها بودن خیلی لذت بخش است. در چنین لحظه هایی با بادها هم صحبت می شوم ؛ بادهایی که اطراف برج من ناله می کنند، آه میکشند و زمزمه سر میدهند... بادهای سپید زمستان...بادهای سبز بهار...بادهای آبی تابستان...بادهای سرخ پائیز...و بادهای وحشی تمام فصول...گویی هر باد برایم پیامی نو به همراه دارد. همیشه به پسری که در قصه جورج مک دانلد سوار بر باد شمال شد حسودیم میشود.گیلبرت! من هم یک شب پنجره لولا دار اتاق را باز میکنم و خودم را به دست باد می سپرم...و ریبکا دیو هرگز نخواهد فهمید که چرا آن شب تخت من مرتب مانده است.

امیدوارم روزی خانه رویاهایمان را بنا کردیم، بادها همیشه اطرافش زوزه بکشند. نمیدانم این خانه...این خانه ناشناخته ، کجا خواهد بود. زیر نور مهتاب دوست داشتنی تر می شود یا لحظه طلوع خورشید؟ خانه ای که قرار است در آینده مکانی برای محبت، دوستی و کار باشد...و البته گاهی اوقات ماجراهای جالبی هم در آن اتفاق بیفتد، تا وقتی پیر شدیم به آنها بخندیم، وقتی پیر شدیم! یعنی ما پیر می شویم، گیلبرت؟! اصلا قابل تصور نیست. 

(نامه آن شرلی، فارغ التحصیل دوره کارشناسی و مدیر دبیرستان سامرساید  به گیلبرت بلایت، دانشجوی پزشکی دانشگاه ردموند)

باز باران

باز باران..
با ترانه
دارد از مادر نشانه..
بوی باران..
بوی اشک مادرانه

پر ز ناله
کودکی با مادری پهلو شکسته
سمت خانه..
کوچه ها و تازیانه
گریه های کودکانه
حمله ی نامرد پَستی وحشیانه
تازیانه تازیانه. .
پس چرا مادر، چرا گم کرده
راه آشیانه..
باز باران. 

دانه دانه ،حیدرانه
بی صدا و مخفیانه
آه ، از غسل شبانه
زینبــانه
لرزه افتاده به شانه
پشت تابوتی روانه
باز باران

بهار مبارک

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم

عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

در گوشه امید چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

 حافظ

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .

کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .
من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ....
خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،

باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،

به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،

حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت ،
بهاری که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.


ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
وبدون ابر بدون بارندگی. 

گاندی

enjoy

زندگی سرشار از زیبایی هاست. 

متوجهش باشید. 

باران را ببویید 

نسیم را حس کنید 

به بهترین نحوی که 

 میتوانید از زندگی  

لذت ببرین 

و برای رسیدن به رویاهایتان 

 مبارزه کنید...

خشم روی کاغذ

دعواکن… ولی با کاغذت

اگرازکسی ناراحتی؛ یک کاغذبردارو یک مداد

 هرچه خواستی به او بگویی,روی کاغذبنویس.

خواستی هم داد بکشی تنهاسایزکلماتت را بزرگ کن

نه صدایت را…
 
آرام که شدی،برگردوکاغذت رانگاه کن.

آنوقت خودت قضاوت کن

حالامیتوانی تمام خشم نوشته هایت رابا پاک کن عزیزت پاک کنی

دلی هم نشکانده ای, وجدانت را نیازرده ای.

خرجش همان مدادو پاک کن بود,نه بغض و پشیمانی

"گاهی میتوان از کوره خشم پخته تربیرون آمد"

تولدم مبارک

" نیکی‌ فیروزکوهی "

 

برایش نوشتم عزیزم برگرد

برایش نوشتم حال بد بهانه است

بیا و خرابی‌ دنیای مرا ببین ...

نوشتم نمی‌‌ خواهم بدانم چه اتفاقی‌ افتاده

برایت خواهم گفت از اتفاقاتی که هنوز نیفتاده

برایش نوشتم من انتظار می کشم به سبک خودم

همانی که تو غرور می خوانی‌‌ اش و من سکوت ...

برایش نوشتم

نگذار سادگی‌ کودکانه من به بلوغ زودرس برسد

نگذار صداقتم زود بمیرد

برایش نوشتم

کسی‌ این نامه را برایت می نویسد که هنوز شبیه خودش است

بازگرد تا دیر نشده

برایش نوشتم جواب لازم نیست

هنوز حس ما گرم است

برگرد عزیزم .. برگرد ...

وقتی کلامی را جاری کردی ارتعاشی می سازی

و ارتعاش تو موجی می سازد در دل مخاطب !

گاهی این موج می تواند... ...

کسی را به زیر برد

و ... گاه به اوج!

...اولین کسی که به همراه این موج به بالا یا به پایین میرود خود تو هستی !

مگذار موج کلامت تو را به نزول سوق دهد ...

اگر نمی دانی نگو !

اگر می دانی به بهترین شیوه بگو!

..باید همواره زیبا ترین هایت را بر زبان آوری !

حتی به هنگامه ی خشم !

آنچه را که کلام تو جاری میسازد ..

همه ی آن چیزی است که تو در آن لحظه هستی!

بگذار تا فقط خوبیهایت جاری شود ...

از انعکاس تیرگیها بر آینه ی دل مخاطبت واهمه داشته باش .. .

چرا که این تیرگیها گسترش می یابد.. !

پس تو به نوبه ی خودت مگذار که جهان تیره و تار شود.. !

همیشه زیباترینهایت را جاری کن

جهنم مکانی جغرافیایی در جایی نیست بلکه حالتی از روح ناراضی است..

رضایت درون یعنی بهشت.

"آرامش"هنر نپرداختن به مسائلی است که حل کردنش سهم خداست ..

لحظه هایتان لبریز از آرامش....