آن شرلی در ویندی پاپلرز * Anne of Windy Poplars

اینجا هر وقت دلم بخواهد، میتوانم تنها باشم. هر چند وقت یک بار، تنها بودن خیلی لذت بخش است. در چنین لحظه هایی با بادها هم صحبت می شوم ؛ بادهایی که اطراف برج من ناله می کنند، آه میکشند و زمزمه سر میدهند... بادهای سپید زمستان...بادهای سبز بهار...بادهای آبی تابستان...بادهای سرخ پائیز...و بادهای وحشی تمام فصول...گویی هر باد برایم پیامی نو به همراه دارد. همیشه به پسری که در قصه جورج مک دانلد سوار بر باد شمال شد حسودیم میشود.گیلبرت! من هم یک شب پنجره لولا دار اتاق را باز میکنم و خودم را به دست باد می سپرم...و ریبکا دیو هرگز نخواهد فهمید که چرا آن شب تخت من مرتب مانده است.
امیدوارم روزی خانه رویاهایمان را بنا کردیم، بادها همیشه اطرافش زوزه بکشند. نمیدانم این خانه...این خانه ناشناخته ، کجا خواهد بود. زیر نور مهتاب دوست داشتنی تر می شود یا لحظه طلوع خورشید؟ خانه ای که قرار است در آینده مکانی برای محبت، دوستی و کار باشد...و البته گاهی اوقات ماجراهای جالبی هم در آن اتفاق بیفتد، تا وقتی پیر شدیم به آنها بخندیم، وقتی پیر شدیم! یعنی ما پیر می شویم، گیلبرت؟! اصلا قابل تصور نیست.
(نامه آن شرلی، فارغ التحصیل دوره کارشناسی و مدیر دبیرستان سامرساید به گیلبرت بلایت، دانشجوی پزشکی دانشگاه ردموند)

~29.jpg)

